Flash Fiction (داستانک)

فروردین 25, 1397
داستانک فارسی

نخ: داستانک

من از بالا همه چیزو می دیدیم. فک کنم نقش خدا رو داشتم. _”مرسی که کارمو راحت کردی عشق من.” *** سوسک سیاه کوچولو شاخک های ریزشو تکون می داد […]
فروردین 15, 1397
Iranian Flash Fiction

The Smell of Grass

I think I left a few million body cells on the pavement. A few million skin cells, a few million blood cells, and a few million cells of the muscular […]
فروردین 15, 1397
فلش فیکشن فارسی

بوی علف: داستانک

فک کنم چند میلیون از سلولای بدنمو رو آسفالت جا گذاشتم. چند میلیون سلول پوست، چند میلیون سلول خون، چند میلیون از سلولای بافت زیر پوست که بهش گوشت هم […]
فروردین 5, 1397
فلش فیکشن داستانک

چرا پدر بزرگ عینک مادر بزرگ را قایم کرد؟ [داستانک]

اون وقتا که منم مثل شما کوچیک بودم، مامان بزرگ خودم شبا قبل از خواب برام قصه می گفت. گاهی قصه های قدیمی یی که خودش وقتی بچه بود براش […]
آذر 16, 1396
داستانک فارسی

زندانی شماره ی 66 [داستانک]

1 – 2 – 3 – 4 – 5 – 6. 1 – 2 – 3 – 4. می دونی ما چند وقته اینجاییم؟ می شه از سیگارایی که همراه […]
آذر 15, 1396
عینک مادربزرگ

درباره ی عینک مادربزرگ [داستانک]

مادربزرگ یه ساعت داشت که هیچ وقت؛ چه اول بهار که ساعت ها رو جلو می کشن، چه اول پاییز که ساعت ها رو عقب می کشن، تنظیمش نمی کرد. […]
× سوال داری؟ بیا بچتیم!