فروردین 25, 1397منتشر شده توسط سینا قاسمی موسوی در فروردین 25, 1397دسته بندی ها داستاننخ: داستانکمن از بالا همه چیزو می دیدیم. فک کنم نقش خدا رو داشتم. _”مرسی که کارمو راحت کردی عشق من.” *** سوسک سیاه کوچولو شاخک های ریزشو تکون می داد […]
آذر 15, 1396منتشر شده توسط سینا قاسمی موسوی در آذر 15, 1396دسته بندی ها داستاندرباره ی عینک مادربزرگ [داستانک]مادربزرگ یه ساعت داشت که هیچ وقت؛ چه اول بهار که ساعت ها رو جلو می کشن، چه اول پاییز که ساعت ها رو عقب می کشن، تنظیمش نمی کرد. […]