Flash Fiction (داستانک)

فروردین 25, 1397

نخ: داستانک

من از بالا همه چیزو می دیدیم. فک کنم نقش خدا رو داشتم. _”مرسی که کارمو راحت کردی عشق من.” *** سوسک سیاه کوچولو شاخک های ریزشو تکون می داد […]
آذر 15, 1396

درباره ی عینک مادربزرگ [داستانک]

مادربزرگ یه ساعت داشت که هیچ وقت؛ چه اول بهار که ساعت ها رو جلو می کشن، چه اول پاییز که ساعت ها رو عقب می کشن، تنظیمش نمی کرد. […]
× سوال داری؟ بیا بچتیم!