Nocturne / شبانه
فروردین 7, 1397با سکوتت فریاد بزن
فروردین 7, 1397“Nocturne – 6 (Alas, the human…)” (Original title: «شبانه – 6 (دریغا، انسان…)»)
A poem by Ahmad Shamlou
«شبانه – 6 (دریغا، انسان…)»
شعری از احمد شاملو
English Translation of Ahmad Shamlou Nocturne – 6 (Alas, the human)
Alas, the human
had adapted to the pain of his centuries;
Alas!
We did not know this
and shoulder to shoulder
in the breath-filled streets of battle
we screamed.
Gods had all vanished
and there was just the name of the human
the device of the charm that drove the most beautiful heroes
into baring their own blood.
Alas, the human had adapted to the pain of his centuries!
With a hysteric shiver
like a dove calling its mate
we screamed the name of the human
and bloomed
the same as a sunflower
that screams
the sun
with the mouth of
blooming.
□
But the human, alas
had adapted
to the pain of his centuries.
With feet in chain and body bare
he looked down on our efforts
like a wiseman
on a band of madmen
who foolishly cheer
in their naked feast.
In a battle which its definite end shall have had such an uncertain start,
we who had no shields other than the bareness of our souls
fought hand to hand with the enemy
whose arrows of fury
would pierce our scream of pain
like an infected abscess.
□
Oh well, the call of hell too
as long as there is deceit at work
does not sound
less unpleasant than
the call of heavens.
We used to think that a colourful aurora
_as we fall down to the pavement of the night_
with a kiss on our wishful blood
would bloom.
And the companions, one by one, fell down
[for the human
alas, had adapted to the pain of his centuries]
And their names vanished from memories
_except for on the corner of a notebook [some would believe so]_
For the human, alas
had adapted to the pain of his centuries.
□
In the murk where god and demon have the same display
I will not repeat that absurd scream anymore.
All creeds are but an excuse for a fight
over the throne of authority,
and the human
alas, had adapted to the pain of his centuries.
Oh my companion, your glance is a fresh aurora
more brilliant than the aurora in my dreams,
An aurora that
dried in my blood
and waned in the murk of reality
with the elegy of my companions.
□
The earth of the god is flat
and love
is dull and drab
for the promised hell
is already here.
□
Let our first kisses be
the memorial of those kisses
that our companions
with the crimson lips of their wounds
put on the thankless earth.
Your love consoles me;
and also alarms me
for this herd was not worth dying for
without having known you.
شعر شبانه – 6 (دریغا، انسان) احمد شاملو
دریغا انسان
که با دردِ قرونَش خو کرده بود؛
دریغا!
این نمیدانستیم و
دوشادوش
در کوچههای پُر نَفَسِ رزم
فریاد میزدیم.
خدایان از میانه برخاسته بودند و، دیگر
نامِ انسان بود
دستمایهی افسونی که زیباترینِ پهلوانان را
به عُریان کردنِ خونِ خویش
انگیزه بود.
دریغا انسان که با دردِ قرونَش خو کرده بود!
با لرزشی هیجانی
چونان کبوتری که جُفتَش را آواز میدهد
نامِ انسان را فریاد میکردیم
و شکفته میشدیم
چنان چون آفتابگردانی
که آفتاب را
با دهانِ شکفتن
فریاد میکند.
□
اما انسان، ای دریغ
که با دردِ قرونَش
خو کرده بود.
پا در زنجیر و برهنه تن
تلاشِ ما را به گونهیی مینگریست
که عاقلی
به گروهی مجانین
که در برهنه شادمانیِ خویش
بیخبرانه هایوهویی میکنند.
در نبردی که انجامِ محتومش را آغازی آنچنان مشکوک میبایست بود،
ما را که بجز عُریانیِ روحِ خویش سپری نمیداشتیم
به سرانگشت با دشمن مینمود
تا پیکانهای خشمش
فریادِ دردِ ما را
چونان دُمَلی چرکین بشکافد.
□
وه که جهنم نیز
چندان که پایِ فریب در میانه باشد
زمزمهاش
ناخوشایندتر از زمزمهی بهشت
نیست.
میپنداشتیم که سپیدهدمی رنگین
ــ چنان که به سنگفرشِ شب از پای درآییم ــ
با بوسهیی
بر خونِ امیدوارِ ما بخواهد شکفت.
و یاران، یکایک از پا درآمدند
[چرا که انسان
ای دریغ، که به دردِ قرونَش خو کرده بود] و نامِ ایشان از خاطرهها برفت
ــ شاید مگر به گوشهی دفتری [پارهای بر این عقیدهاند] ــ
چرا که انسان، ای دریغ
به دردِ قرونَش خو کرده بود.
□
در ظلماتی که شیطان و خدا جلوهی یکسان دارند
دیگر آن فریادِ عبث را مکرر نمیکنم.
مسلکها به جز بهانهی دعوایی نیست
بر سرِ کرسیِ اقتداری،
و انسان
دریغا که به دردِ قرونَش خو کرده است.
ای یار، نگاهِ تو سپیدهدمی دیگر است
تابانتر از سپیدهدمی که در رؤیای من بود.
سپیدهدمی که با مرثیهی یارانِ من
در خونِ من بخشکید
و در ظلماتِ حقیقت فرو شُد.
□
زمینِ خدا هموار است و
عشق
بیفراز و نشیب،
چرا که جهنمِ موعود
آغاز گشته است.
□
نخستین بوسههای ما، بگذار
یادبودِ آن بوسهها باد
که یاران
با دهانِ سُرخِ زخمهای خویش
بر زمینِ ناسپاس نهادند.
عشقِ تو مرا تسلا میدهد.
نیز وحشتی
از آنکه این رَمه آن ارج نمیداشت که من
تو را نشناخته بمیرم.