Introduction to Haiku, the Japanese Form of Poetry
آذر 15, 1396دانشگاه مازندران
آذر 15, 1396مادربزرگ یه ساعت داشت که هیچ وقت؛ چه اول بهار که ساعت ها رو جلو می کشن، چه اول پاییز که ساعت ها رو عقب می کشن، تنظیمش نمی کرد. می گفت «من چه کار دارم ساعت چنده من فقط می خام قرصامو بخورم.» با همین ساعت بود که وقت بیدار شدنشو تنظیم می کرد.
صبح که بیدار میشد، همیشه یکی بود که قبل از خودش بیدار شده باشه. اولین کارش این بود که بره دست و روشو بشوره بعد وضو بگیره بیاد نماز بخونه. بعد از نماز هم همیشه صبحونه رو براش آماده کرده بودن؛ در واقع هیچ وقت به عمرم ندیدم مادربزرگ آشپزی کنه. بعد از صبونه ی مفصلی که میخورد نوبت قرصای صبحش بود. بعد دیگه تا ظهر کارش این بود که جلوی تلویزیون روی مبلی که مخصوص خودش بود و هیچ کس دیگه یی حق نشستن روشو نداشت بشینه _البته اینو بگم که اینطور نبود مادر بزرگ گفته باشه کسی رو صندلیش نشینه؛ این یه قانون نانوشته بود. این یکی از نمونه های قدرت مادربزرگ بود.
مادربزرگ اگرچه می نشست جلو تلویزیون، ولی معمولن تلویزیون نگاه نمی کرد. از این کارش خوشم می اومد. حتا اگه تلویزیون روشن بود بازم کار خودشو بی توجه به صدای تلوزیون می کرد: یه دونه از روزنامه ها یا مجله هایی که روی میز عسلی کنار مبلش کپه شده بودو ور می داشت، عینکشو به چشم می زد و شروع می کرد به خوندن. اون عینک ته استکانی با فریم سفید رنگ. عینکی که هیچ وقت ندیدم فریمش عوض شه یا عدسیاش تغییر کنه. گرچه عدسیاش پر خط و خش بود ولی همونا رو رو چشمش می زد.
روزنامه هایی هم که می خوند جدید و قدیمیش مطرح نبود، روزنامه های چند هفته پیشم می شد داخل روزنامه هاش پیدا کرد. اینکه کدوم صفحه ها یا کدوم موضوعات روزنامه رو می خوندو نمی دونم، فقط می دونم جدول زیاد حل می کرد. کارش این بود تا ظهر. تو این بین هم اگه فرصت می کرد چند تا ایراد می گرفت و سر چند نفر داد می کشید و مثل هر پیر زن دیگه یی غرغر میکرد. کلن مادربزرگ زیاد خوش اخلاق و خوش خنده نبود؛ خیلی کم پیش می ومد بخنده.
بعد از ظهر که قرصاشو می خورد یه چرتی میزد. عصر که بیدار می شد دوباره شروع می کرد به خوندن. همونجا رو تخت یا روی مبل اختصاصیش مجله یا روزنامه می خوند. موقع مطالعه در حالی که عینکش رو چشش بود بیشتر شبیه مادربزرگا می شد. همون مادربزرگای مهربون تو قصه ها. شاید دلیل عبوس بودن مادربزرگ شغلی بود که تو جوونیش داشت؛ آخه معلم مدرسه بود. شاید دلیل علاقش به مطالعه هم همین شغلش بود. عکسای جوونیشو دیده م؛ پای تخته وایمیستاد با عینکی که رو چشمش بود بچه ها رو می پایید. البته اون عینک با عینک الانش فرق داشت. معلم سخت گیری هم بود. حتا به دختر خودش که مادر من باشه هم کلی جریمه می داد. می گفت برا حفظ ظاهر بوده که کسی فک نکنه مادربزرگ اهل پارتی بازیه.
خلاصه هر روز مادربزرگ همین بود. تحرک زیادی نداشت، با اون پاهای ورم کرده ش نمی تونست زیاد راه بره، برا همین می موند تو خونه و مطالعه می کرد. نمی دونم ار وضعش راضی بود یا نه، ولی فک کنم مطالعه رو خیلی دوس داشت _باید همینجور باشه. آخه چند وقت پیش یه چیزی خوندم درباره ی اشیایی که بعد از مرگ صاحباشون گم می شن یا از کار میوفتن؛ اشیایی که صاحباشون خیلی بهشون وابسته بودن. عینک مادربزرگ هم همین جور شد: موقع مرگ مادر بزرگ از رو طاقچه افتاد و شکست. در حالی که خیلی خیلی از مادربزرگ فاصله داشت.