نمی توانم زیبا نباشم I Can’t Not Be Beautiful
فروردین 19, 139713 Reasons Why شعر سریال
فروردین 19, 1397«ندای انقلاب» نمایشنامه یی یک پرده یی نوشته ی لئونید آندره یف (Leonid Andreyev)، نویسنده ی قرن 19 و 20 روسی ست. در ترجمه ی متنی که در ادامه مشاهده می کنید از نسخه ی انگلیسی آن تحت عنوان “Call of the Revolution” که توسط والتر وایکس (Walter Wykes) ترجمه شده استفاده کرده ایم. این نمایشنامه به خاطر کوتاه بودن، داشتن تنها دو کاراکتر، و عدم نیاز به میز آن سن پیچیده، در بین هنرجویان آماتور رشته ی بازیگری در آمریکا طرفدار زیاد دارد. این هنرجویان از این متن برای اتود های کلاسی شان استفاده می کنند.
لئونید آندره یف با آثار دیگری نظیر خنده ی سرخ و فکر جنایت در ایران شناخته شده است، اما فکر می کنیم بار اول باشد که ندای انقلاب به فارسی ترجمه می شود.
ندای انقلاب نوشته ی لئونید آندره یف
[یک خانه ی ساده و بی زرق و برق، با اسباب و اساسیه ی اندک. نور ماه که از درون پنجره یی باز وارد می شود، فضای اتاقی را روشن می کند که منبع نور دیگری ندارد. زن در مقابل پنجره بی حرکت ایستاده و به تاریکی بیرون خیره است. شمعی در دستانش سوسو میزند. او می لرزد. پس از چند لحظه مرد از راهرو وارد می شود.]
زن: شنیدی؟
مرد: نمی آی بخابی؟
زن: نشنیدی؟
مرد: چیو نشنیدم؟
زن: بیرون. دارن سنگر می سازن.
مرد: کجا؟
زن: اینجا. تو خیابون خودمون.
[آنها مدتی طولانی به چشمان هم خیره می شوند. رنگ از صورت مرد می پرد. سمت پنجره می رود. زن همچنان می لرزد ولی نگاهش همچنان خیره به مرد است، و بدون حرکت واکنش او را بررسی می کند.]
مرد: چند وقته؟
زن: حداقل 1 ساعت می شه.
[مکث]
مرد: داداشم؟
زن: رفته. می دونست سعی می کنی که جلوشو بگیری، برا همین به محض اینکه شروع شد رفت بیرون. دیدمش رفت.
مرد: چرا بیدارم نکردی؟
زن: چکار می تونستی بکنی؟
[سکوت.]
مرد: واقعن داره اتفاق می افته. باورم نمی شه.
[زن دست مرد را محکم می گیرد.]
زن: می ترسی؟
مرد: تو می ترسی؟
[زن سرش را به انکار تکان می دهد، ولی نمی تواند لرزیدن بدنش را کنترل کند.]
یه حسی بهم می گفت که قراره اتفاق بیوفته. انگار بهم الهام می شد. این اواخر همه چیز زیادی آروم بود. هیچ اتفاقی تو چند روز اخیر نیوفتاده بود. کارخونه ها تعطیل بوده ان. خیابونا تقریبن خالی بوده ان. حتا هوا هم انگار تمیز تره. امشب رفته بودم بیرون… هیچ چراغی روشن نبود؛ هیچ ماشینی بیرون نبود _هیچی. هیچ صدایی از شهر بلند نمی شد _فقط… سکوت. اگه چشماتو می بستی واقعن فکر میکردی انگار خیلی بیرون از شهر تو طبیعتی. یه بویی حس می کردم، می دونی، نمی دونم دقیقن چه بویی _بوی شبای بهار؛ بوی صحرا و گل و شبنم. صدای پارس یه سگو شنیدم؛ انقد صداش قوی و بلند بود. یهو به ذهنم اومد… آدم تو شهر اصلن متوجه اطرافش نمی شه _بی خودی شلوغش کردن. خنده ام انداخت…
[سگی پارس می کند.]
گوش کن، الان ام یه سگ داره پارس می کنه.
[از جایی صدای چکش کوبیدن می آید. زن به سرعت سمت پنجره می رود و اشاره می کند.]
زن: بازم شروع کردن! سر نبش خیابونن!
[آن ها به تاریکی بیرون خیره می شوند در حالی که همدیگر را در بر گرفته اند. صدای تبر هم به سر و صدا ها اضافه می شود.]
چه صدای هیجان انگیزی… آدمو سر حال می آره، نه…؟ مثل صدای نجاری می مونه، انگار توی یه جنگل، یا یه رودخونه باشی و یه قایقو تعمیر کنی، یا یه سد روی رودخونه بسازی. وای… عجب کار لذت بخشی…
مرد: این صدای آینده اس.
[سکوت.]
می دونی، منم باید برم.
زن: می دونستم می خای بری.
مرد: پس درک می کنی؟
زن: معلومه که می فهمم.
مرد: وظیفه امه که برم.
زن: بچه ها چی می شن؟
مرد: تو پیششونی. اونا مادرشونو دارن _همین کافیه. من نمی تونم نرم.
زن: من چی؟ من می تونم؟
مرد: چی؟
[متعجبانه دست هایش را از هم باز می کند، ولی زن آن ها را کنار می زند.]
زن: همچین اتفاقایی هر چند وقت یک بار می افته؟ صد سال؟ هزار سال؟ واقعن انتظار داری من اینجا بمونم و پوشک بچه عوض کنم؟
مرد: می خای بمیری؟ اونا تو رو به همون سرعتی می کشن که منو ممکنه بکشن. فکر کردی چون زنی اونا صبر می کنن؟
زن: [هنوز می لرزد.] من نمی ترسم.
مرد: خب بچه ها چی می شن؟ اگه تو نباشی که ازشون مراقبت کنی، چه شانسی برا زنده موندن دارن؟
زن: این قضیه مهمتر از بچه هاس.
مرد: اگه بمیرن چی؟
زن: خب اصلن اگه واقعن بمیرن چی؟ مگه برا هدفمون نیست؟
مرد: واقعن تو داری این حرفا رو می زنی؟! واقعن این کلماتو به زبون می آری؟! تویی که هیچ دلیلی جز این بچه ها برا زندگی کردن نداشتی؟! کسی که شب و روز به خاطر اونا همه ی وجودشو ترس می گرفت؟!
زن: اینا مال قبلن بود.
مرد: تو چی به سرت اومده؟!
زن: همون چیزی که به سر تو اومده. دارم آینده رو می بینم.
مرد: یعنی می خای با من بیای؟
زن: آره! [مکث.] عصبانی نباش. خواهش می کنم. ولی امشب… وقتی صدا ها بلند شد… وقتی اره ها و چکش ها شروع کردن ضربه زدن… تو هنوز خاب بودی… یهو فهمیدم که شوهرم، بچه هام _همه ی این چیزا می گذرن… من خیلی عاشقتم… [یک بار دیگر دست های مرد را محکم می گیرد.] …ولی صدای چکش زدنشونو اون بیرون نمی شنوی؟! دارن یه چیزیو خورد می کنن. انگار یه چیزی داره سقوط می کنه، از هم متلاشی می شه. انگار یه دیوار داره می ریزه پایین. زمین داره تغییر می کنه _زمین آزاد و بزرگ و بی انتها! الان شبه ولی من احساس می کنم خورشید داره می تابه! من 30 سال سنمه و انگار یه پیرزنم _اینو می دونم، می شه از تو چهره م تشخیص داد_ با این وجود… امشب احساس می کنم 17 سالمه و برا بار اول عاشق شده ام _یه عشق واقعی که شب سیاهو روشن می کنه!
مرد: انگار که شهر خیلی وقته مرده و از بین رفته. راس میگی، منم احساس می کنم یه بچه ام.
زن: دارن ضربه می زنن؛ صداش برام مثل موسیقی می مونه، مثل آواز خوندن درباره ی چیزی که همیشه _تمام عمرم_ تو رویا هام می دیدم و نمی دونستم چی بود که انقدر بی اندازه عاشقش بوده ام، که یه کاری می کنه که هم گریه کنم، هم بخندم، هم آواز بخونم! این آزادیه! تورو خدا مجبورم نکن بمونم! دوس دارم کنار اون کسایی که اون بیرون دارن کار می کنن بمیرم؛ که این جور با شجاعت دارن آینده رو به وجود می آرن؛ کسایی که مردمی که به عمر تو خاب بودنو از تو خونه هاشون بیرون می کشن!
مرد: [با حالتی عجیب] چیزی به اسم زمان وجود نداره.
زن: چی؟
مرد: خورشید طلوع می کنه و غروب می کنه… عقربه ی ساعت دور صفحه ی ساعت می چرخه… ولی زمان وجود نداره _توهمه. تو کی هستی؟ من تو رو نمی شناسم. تو یه آدمی؟
[زن با صدای بلند قهقهه می زند، انگار که واقعن 17 سالش است.]
زن: منم نمی شناسمت! تو هم یه آدمی؟ چقدر عجیب… چه جالب _2 تا آدم!
مرد: من باید برم. دیگه نمی تونم صبر کنم.
زن: وایسا، یه چیزی بدم بخوری. اول باید غذا بخوری. یه چند دقیقه که فرقی نداره. ببین چقدر عاقلم. من فردا میام. بچه ها رو ول می کنم و می آم پیدات می کنم.
مرد: همرزم من!
زن: آره، همرزم.
[صدای ضربه های تبر از پنجره ی باز شنیده می شود. او مقداری نان روی میز می گذارد که مرد بخورد. اما مرد فقط به آن خیره می شود.]
چرا نمی خوری؟
مرد: نون… خیلی عجیبه، نیست؟ همه چیز برام عجیب غریب و تازه اس. دوس دارم بخندم. به دیوارا که نگا می کنم به نظرم خیلی… بی ارزش و بی دووم میان. تقریبن نامرئین. می تونم ببینم چطور ساخته شده ان _چطور نابود می شن. هیچ چیزی دووم نمی آره؛ این میز… غذای روش… من و تو… این شهر… همه چیز نامرئی و پوچ به نظر می آد.
[زن نگاهی به پوسته ی خشکیده ی نان می اندازد. سرش را اندکی، خیلی کم، سمت جایی که بچه هایش خوابیده اند می چرخاند.]
دلت براشون می سوزه؟ برا بچه ها؟ که الان اومده ان تو این دنیا؟ تو این موقع؟
[زن سرش را تکان می دهد بدون اینکه از نان چشم بردارد.]
زن: نه… فقط داشتم به زندگی پیش از اینمون فکر می کردم. [مکث.] چقدر غیر قابل درکه! انگار که از یه خواب طولانی بیدار شده باشی. [اتاق را با چشمانش برانداز می کند.] واقعن اینجا جاییه که ما توش زندگی می کردیم؟
مرد: تو زن من بودی.
زن: و اونا هم بچه هامون.
مرد: کار می کردیم.
زن: عشق بازی می کردیم.
مرد: ما پول قبضایی که پرداخت می کردیمو رو این میز می ذاشتیم.
زن: چقدر برا اون قبضا عرق می ریختیم!
مرد: حالا خیلی بی معنی میاد، مگه نه؟ اون همه دلشوره برا یه مشت اسکناس اینجا و اونجا.
زن: همینجا، اون طرف این دیوار، پدر تو مرد.
مرد: آره. تو خاب مرد. بهم می گفت یه همچین روزی می آد _اما عمرش نکشید که با چشمای خودش ببینه.
[صدای گریه ی بچه ناگهان از راهرو می آید.]
حالا صدای گریه اش خیلی عجیبه… میون این دیوارای خیالی، در حالی که اون جا، اون پایین، دارن سنگر می سازن.
[زن از تو رویا می پرد و به سمت صدا حرکت می کند.]
زن: برو دیگه!
مرد: صبر کن. می خام اول ببوسمشون.
زن: بیدارشون می کنی.
مرد: راس می گی.
[زن از اتاق خارج، و وارد راهرو می شود. مرد سمت پنجره می رود و به تاریکی خیره می شود. صدای ضربه زدن همچنان شنیده می شود. صدای گریه ی بچه فروکش می کند. پس از چند لحظه، زن دوباره وارد می شود.]
زن: تفنگتو می بری؟
مرد: آره.
زن: پشت اجاقه.
[مرد تفنگ را بر می دارد.]
مرد: خب… [زن او را می بوسد.] چقدر عجیب… چه چشمای عجیبی! 10 سال تو این چشما نگاه می کردم _بهتر از چشمای خودم می شناختمشون_ ولی حالا یه چیز تازه توشونه… یه چیز کاملن جدید… یه چیزی که نمی تونم توصیفش کنم.
زن: منو یادت می مونه؟
مرد: البته.
زن: چطور می تونی مطمئن باشی؟ حالا همه چیز فرق می کنه.
مرد: یادم می مونه.
زن: اما… اگه مردی چی؟
مرد: نمی دونم. [به دور و بر، به دیوار ها، به نان، به شمع نگاه می کند. دست زنش را می گیرد و به سمت در می رود. مکث.]
خب… دوباره همدیگه رو می بینیم!
زن: آره… مراقب خودت باش!
[مرد به داخل تاریکی قدم می گذارد. زن او را با نگاه دنبال می کند در حالی که صدای چکش ها و اره ها فضا را پر می کند.]
***