DETACHMENT
آبان 7, 1396In the Field
آبان 7, 1396پشت در هاي قطار همه صف كشيده بودن _البته اگه بشه به ش گفت صف. تقريبن هميشه، تو همين ساعت مترو اين قدر شلوغه. تا از مغازه برگردم برسم به مترو كرج، هميشه همين موقع ها مي رسم. چاره يي ندارم، بايد شلوغيشو تحمل كنم. هرچي بيشتر طول بكشه در هاي قطارو باز كنن، جمعيت بيشتر به هم مي چسبن و همديگه رو هل مي دن. اگه نمي خواي بوي گند هيكل يه مشت مردو تحمل كني؛ و احتمالن انگولك ها رو، بهتره بري جلوي واگن زنونه وايسي.
و بعد صداي بوق باز شدن در ها مياد. اون وقت انگار در آغل گوسفند ها باز شده باشه، گوسفند ها با فشار مي ريزن داخل. همه نچ نچ مي كنن، اما همه همديگه رو هل مي دن. من هم مجبورم خودمو به زور هل بدم داخل. اگه صندلي گيرم نياد، مي رم كف قطار، جلوي در مي شينم، كه يه جورايي بهتر هم هست؛ موقع پياده شدن لازم نميشه واسه رسيدن به اتوبوس ها و تاكسي هاي فرديس تو مسابقه ي دو ي 200 متر شركت كنم.
يه صندلي خالي كنار پنجره پيدا كردم و روش نشستم. رو به روم يه دختره نشست. كنارش هم يه زن چادري. قطار خيلي سريع پر شد. اگر جاي خالي يي هم مونده باشه تو ايستگاه بعدي جاي سوزن انداختن نمي مونه. مثل اسيراي جنگ جهاني مي ريم تا برسيم به كرج. همين كه جا گيرت مي آد مي توني يه نفس راحت بكشي. كم كم انگار اظطراب جمعيت فروكش مي كنه؛ پچ پچ ها شروع مي شه. خنده هاي نخودي، صداي بوق بوق زنگ اس ام اس و تلفن؛ «دارم مي ام»، «تو مترو ام»…
اولين چيزي كه موقع سوار شدن تو مترو حس مي كنم، بوي مونده و سردرد آور تو فضا ست. بوي لباس چرك، بوي صندلي هاي كثيفي كه هميشه با خودم فكر مي كنم تا قبل از اين كه برسن ايران چند ميليون كوون چيني روشون نشسته_ از وقتي يادم مي آد همين شكلي بودن.
همين كه قطار حركت كرد، دختري كه رو به روي من نشسته بود از توي كيفش يه آينه در آورد و شروع كرد به پاك كردن آرايش صورتش. زن چادريه چپ چپ نگاش مي كرد. اگه كسي دور و برم نبود پنجره رو باز مي كردم كه به م باد بخوره، اينجوري حس تو حركت بودن به م دست مي ده، انگار اينجوري سريع تر مي رسيم؛ بعدش پا هامو دراز مي كردم و خودمو رو صندلي ولو مي كردم، و سعي مي كردم به چيز ديگه يي فكر نكنم.
سرمو تكيه دادم به صندلي، و كمي كمرمو رو صندلي جا به جا كردم. بعد سعي كردم «ذهنمو رها كنم»، همون طور كه پير مرده مي گفت_ يا به قول بقيه، «استاد» مي گفت. پيرمرده مي گفت بايد خودمونو رها كنيم، خودمونو به هستي بسپاريم، چون «جزئي از هستي هستيم». مي گفت هر از گاهي سكوت كنيد و فقط به صداي اطرافتون گوش بديد. همين كارو قبل از اينكه اون بگه خودم انجام مي دادم. به هر حال وقتي اجازه نداشته باشي حرف بزني، ناچار مجبوري فقط گوش بدي. اين يارو رو افسانه بهم معرفي كرده بود. يه روز به م گفت من اين كلاس ها رو مي رم، تو هم بيا بريم. به ش گفتم من پول مفت ندارم الكي خرج كنم. اما گفت كلاس ها ش مجانيه. برام بيشتر عجيب بود كه چرا يه نفر بايد مجاني كار كنه. طرف از كجا نون مي آورد مي خورد؟!
از پنجره بيرونو نگاه كردم. چراغ هاي خيابون ها رو مي ديديم كه ازم دور مي شدن. هوا كم كم داشت تاريك مي شد. تاريك شدن هوا حس غريبي به م مي ده. هم دوستش دارم، هم به م دلهره مي ده. يه جور حس تباهي، يه حس كه انگار هر لحظه قراره يه فاجعه رخ بده، انگار همه چيز مثل روشنايي روز محكوم به فنا ست. بيشتر دوست دارم يهو تاريك بشه. اين هواي گرگ و ميش مثل مرگ تدريجيه. يه چيزي شبيه راهرو هاي بازار علأالدين، معلوم نيست شبه يا روز؛ نه پنجره يي، نه نورگير درست حسابي يي. فقط چراغ هاي مهتابي مثل همين هايي كه رو سقف قطاره_ البته كم جون تر. نمي دونم كدوم بي ناموسي علأالدينو ساخته؛ اما هر كي بوده هيچ اسمي به تر از اين نمي تونسته روش بذاره. آدمو مي بره تو داستان هاي هزار و يك شب _البته اونجا هاش كه راجع به بازار برده فروش ها و آفتابه دزد ها س، يا تو سياهچال ها و زندان هايي كه آدم هاي نفرين شده عمري توش ناله مي كنن و احدي نيست كه به دادشون برسه. خصوصن طبقه ي سومش، جايي كه من هستم. هر كي ديده همينو گفته. يه مشت دالون پر پيچ و خم با ديوار هاي سياه و چرك كه تو هر چپيله ش يه حجره درست كرده ن؛ تو هر حجره يه خربار خرت و پرت و آت و آشغال. گوني گوني جنس كه اكثرن مثل آقا بهروز از چين قاچاق كرده ن. باتري موبايل، قاب موبايل، كابل موبايل، زينگول پينگول موبايل، و هر چيز ديگه يي كه مربوط به موبايل باشه و بشه تو گوني از چين چتربازي كني. كار ما هم اينه كه گوني ها رو باز كنيم و دونه دونه هر جنسو تو قاب و جعبه هايي كه آقا بهروز مي آره بذاريم، برچسب معتبر كمپاني بهروزو روش بچسبونيم و بديم به عمده خر هايي كه بعدن دوبله سوبله بكنن تو كوون مردم.
الان 6 ماهه كه اينجا م. 6 صبح بيدار مي شم، 6 عصر بر مي گردم خونه. تقريبن هيچ وقت خورشيدو درست حسابي نمي بينم. به ش عادت كردم. برام به تر هم هست. از اينكه فكر كنم همه چيز همين طور تو نور كم مي گذره احساس آسودگي مي كنم. انگار از چيزي جا نمي مونم. باعث مي شه فكر كنم من هم چيزي كم از بقيه ندارم. يعني بقيه هم مثل خودم ان. مثل يه جور نشئگيه. انگار همه ي اين ها تو خواب مي گذره. شايد هم واقعن همين جوره. شايد الان تو خواب مي بينم كه سوار مترو ام.
كمي اون ور تر، دو تا دختر جوون شاد و شنگول نشسته بودن. يكيشون جك مي گفت و دلقك بازي در مي آورد، اون يكي از خنده ريسه مي رفت. به شون مي خورد دانشجو باشن. مقنعه ي اون دختره كه مي خنديد اونقدر پايين رفته بود كه تقريبن مي شد گفت مقنعه يي وجود نداره. انگار زن چادريه هم مثل من از كركر خنده ي اونا كنجكاو شده بود كه يه نيم دور برگشته بود و با اخم به شون زل زده بود. اون دختره كه خيلي مزه مي ريخت يكي زد تو سر دوستش و بهش گفت «روسري تو سرت كن پخمه!». اون هم كه انگار از زور خنده فلج شده بود، فس فس كنان مقنعه اشو جلو تر كشيد. زن چادريه در حالي كه سرشو تكون مي داد و زير لب يه چيزايي مي گفت دوباره برگشت و صاف نشست. به ش كمي خيره شدم _درد اين چيه ديگه…! دختره گفت «مي دوني اسم تو رو تو گوشيم چي سيو كرده م؟ «ك س مغز!» بهروز هم «ك س كش» سيو كرده م!» دوستش باز ريسه مي رفت. جالبه، اون ها هم بهروز داشتن.
بهروز صاحب مغازه، خواهر زاده ي مادرمه. اون كارو برام جور كرد. همه ش فكر مي كردم اون هم دلش برا من نسوخته كه برام كار پيدا كنه. شايد اون هم منظور ديگه يي داشته. ولي از اون تا حالا بدي نديده م. از اون نه ولي از خيلي هاي ديگه چرا. هر روز بايد مردايي رو تحمل كني كه با نگاهشون انگار آدمو مي خورن! گاهي مجبور مي شم برگردم و به شون بگم «به چي نگاه مي كنيد!» بلكه از رو برن. اونا هم اگه از رو مي رفتن زير لب جوري كه من بشنوم و نشنوم يه دري وري مي گفتن. ولي اي كاش فقط همين بود. يه بيمار مثل اكبري پيدا مي شه كه موي دماغت بشه. با اون سر و وضع و لباس های جلف و نكبتش. با خنده ي كج تحقير آميزي كه هر وقت به آدم نگاه مي كنه رو صورتشه. لحن چندش آور حرف زدنش. و این که مدام دست به خشتک شلوارش می بره و ک یر شق شده شو که زیر شلوار جینش قلنبه می زنه بیرون صاف می کنه.
سرمو انداختم پايين. به پا هام نگاه كردم. ناخود آگاه فكرم رفت سمت اكبري مادر جننده. امروز هر كاري كردم به ش فكر نكنم نشد. بعد از ناهار اومد رو به روم وایستاد. بهش محل نذاشتم. اومد كنارم نشست. من مشغول كار خودم بودم. متوجه نگاه ها و چشم چروني ش مي شدم، اما سعي مي كردم به ش توجهي نكنم. اما يهو دستشو گذاشت رو پام و گفت «چطوري عاطفه؟!» با همون نيشخند نفرت انگيزش! يه لحظه انگار تمام وجودم به لرزه افتاد. انگار تمام دل و روده ام تو هم مچاله شد. اسيد معده م شكممو مي سوزوند. هر چقدر محكم تونستم با آرنجم كوبوندم تو صورتش و پا شدم اومدم بيرون. با وجود اين كه بهروز باز هم تأكيد كرده بود فقط موقع ناهار حق داريم بريم بيرون. يك ساعتي تو هواي بيرون، خيلي دور تر از اون بازار شلوغ لعنتي و اون چهار راه وايسادم. آرزو مي كردم اي كاش يه اتاقك كوچيك داشتم فقط براي خودم. يه جاي دنج و خلوت. يه اتاقك بدون پنجره كه نه كسي رو بينم نه كسي بتونه منو ببينه. جايي كه بتونم درو ببندم و گريه كنم. فقط يه ساعت تو روز تنها باشم. از همه چيز حالم به هم مي خورد. از سرنوشت نكبتم حالم به هم مي خورد. از اين كه حتا يه گوشه ي خلوت برا خودم ندارم كه درو ببدنم و توش گريه كنم بدون اين كه مجبور باشم يه كسي چيزي رو توضيح بدم، يا نگاه و حرف هاي كثيف كسي رو تحمل كنم.
لحظه به لحظه ي اون غروب لعنتي اومد جلوي چشمم. با تمام جزئياتش، با همه ي كلماتي كه شنيدم. اون نيشخند ها و نگاه هاي تحقير آميز، اون كلمه ها، اون دست هاي كثيف! تمام وجودم پر از نفرت و حقارت و ترس شده بود. بعد از اون موقع دوست داشتم رو خودم نفت بريزم و خودمو آتيش بزنم. دوست داشتم تو همون لحظه خودمو پرت كنم جلوي ماشين. از خودم متنفر بودم. چرا داد نزدم؟! چرا كمك نخواستم؟! چرا اينقدر ترسيده بودم؟! چرا هيچ دفاعي از خودم نكردم؟! چرا از ترس زبونم بند اومده بود؟! چرا فقط گريه مي كردم؟! چرا تا مدت ها فكر مي كردم بلايي كه به سرم اومده سزاوارم بوده؟! چقدر دلم مي خواست مي تونستم دوباره به اون لحظه برگردم. چقدر دوست داشم دوباره با اون ها رو به رو مي شدم تا با ناخون هام گوشت تنشونو ريز كنم. هيچ وقت نمي تونم ببخشم. هيچ وقت نمي تونم فراموش كنم.
اون روز آخرين روزي بود كه رفتم مدرسه. چند روز تو خونه موندم. لازم نبود تظاهر به مريضي بكنم. بعد ديگه هيچ وقت بر نگشتم مدرسه. به بابام و برادر بزرگترم گفتم من ديگه نمي خوام درس بخونم، مي خوام كمك خرج باشم. اون ها هم حرفي نزدن. احتمالن از خداشون هم بود. مادرم اما خيلي پاپيچم شد. اگه مي فهميد خودش منو مي كشت. فقط خواهرم فهميد كه چي شده بود تو اون غروب تاريك پاييز تو خيابون هاي محله هاي كثيف و مرده ي فرديس. اون هم قول داد كه به كسي چيزي نگه.
وقتي به خودم اومدم تمام بدنم داشت مي لرزيد. از شقيقه هام عرق مي چكيد و قفسه ي سينه م تند تند و سنگين بالا پايين مي رفت. اون قدر عصبي شده بودم كه ناخودآگاه ناخون شستمو تو گوشت انگشت اشاره م فرو كرده بودم و داشت ازش خون مي اومد. سرمو بالا آوردم و ديدم زنيكه ي جننده چادري اين بار داشت منو برانداز مي كرد. اگه فقط يه بار ديگه اينجوري نگاه مي كرد صورت كثاقت چادريشو له مي كردم!
بلند شدم و پنجره رو باز كردم. هواي خنك داخل مي اومد. دوباره نشستم و انگشتمو تو يه تيكه دستمال پيچوندم. سرمو رو دست هام تكيه دادم.
چرا بعضي ها اين قدر دوست دارن به يچگي شون برگردن؟ من از ديروزم هم فراري ام، چه برسه به بچگي م. بچگي من پر خشونت بود. حد اقل خوشحالم حالا شعورم مي رسه از خودم دفاع كنم.
چند تا نفس عميق كشيدم. سعي كردم ذهنمو پاك كنم. دوباره حرف هاي پيرمرده رو مرور كردم. «سپاس گذار باشيد. سپاس شرط خرده!». سپاس گذار… سپاس گذار… سرمو تكيه دادم به شيشه ي خنك قطار. صداي موتور قطار تو شيشه مي پيچيد. اين صدا رو دوست دارم. باعث مي شه فكر نكنم. برام آرامش بخشه. به جاش منو مي بره تو رويا. انگار قطار به م ميگه عاطفه جون نگران نباش، همه چيز امن و امانه؛ بيا تو بغلم بخواب. به انعكاس صورتم تو شيشه نگاه مي كردم. به چشم هام خيره شدم. از خودم پرسيدم، تو كي هستي؟ اين صورت غمگين مال كيه؟ پشت اين صورت كي قايم شده؟ تو چرا اين قدر بدبختي؟!
يادمه هميشه هر وقت كه به نقشه ي جغرافيا نگاه مي كردم؛ به قاره ي آسيا، به كشور خودم، با خودم فكر مي كردم چي شد كه دقيقن من اينجا به دنيا اومدم. اون موقع هنوز اين قدر از اين «گربه ي 7 هزار ساله» بدم نمي اومد. خارج برام يه چيزي شبيه سرزمين عجايب بود، ولي هنوز كشورمو دوست داشتم. وقتي سرود ملي رو مي شنيدم مو هاي تنم سيخ مي شد. اما حالا هر وقت چشمم به ش مي افته، يا سعي مي كنم موقعيت يه جايي رو روي نقشه تصور كنم به خودم مي گم، اين چه نفريني بود كه گريبانگير من شده؟ نمي شد نطفه ي ما يه چند كيلومتر اون ور تر بسته مي شد؟ حالا هم كه تخم ما رو تو اين دوقوز آباد گذاشتن، آخه چرا اينجا؟! تو كرج! جاي ديگه يي نبود؟!
چشم هامو بستم و به صداي قطار گوش دادم. تصور كردم قطار داره با سرعت مي ره توي يه تونل. يه تونل تاريك و پر پيچ و خم كه رو ديواره ش چراغ هاي رنگي يي كه وصل كردن مثل يه خط نوراني كشيده مي شه. قطار همين طور بدون اين كه سرعتشو كم كنه تمام پيچ هاي تندو دور مي زد و سرعتش حتا بيشتر هم مي شد. اون قدر زياد كه ديگه نمي شد ديد از داخل چي داره رد مي شه. همه ي چراغ ها تبديل به هاله هاي نوراني يي شده بود كه در امتداد تونل كشيده مي شد. مي شد ديد كه ته تونل يه منبع نور هست. قطار به سرعت سمتش مي رفت، اما هر چي مي رفت به ش نمي رسيد. انگار تونل همين طور تا بي نهايت ادامه داشت. حركت مارپيچ قطار خيلي لذت بخش بود. تكون هاي گهواره مانندش، صدا ها، نور خيره كننده… انگار هيچ چيز ديگه يي بيرون اين تونل و حركت قطار مطرح نبود. نفس هام آروم تر و عميق تر مي شد. به منبع نور خيره بودم. كم كم انگار قطار به منبع ته تونل نزديك تر مي شد و كم كم انگار تونل، قطار، و من توي نور فرو رفتيم. يه نور سفيد خيره كننده. و بعدش براي چند لحظه يا چند ساعت فقط آرامش مطلق بود…
اما… بعد خودمو در حالي ديدم كه دارم مي دوم. با لباس هاي خونگي. تو يه جا دور از شهر. تا حاشيه ي يه جنگل انبوه دويدم. اولش همه چيز قشنگ بود: درخت ها، هوا، بوي چوب… اما بعد كم كم يادم اومد چرا اونجام. ضربان قلبم يهو بالا رفت و صورتم داغ شد. صداي آژير ماشين هاي پليسو پشت سرم مي شنيدم. فهميدم چرا اونجام! اون ها تعقيبم مي كردن. اون ها دنبال من بودن. منو تا اينجا دنبال كرده بودن. بايد از دستشون فرار مي كردم. بدون يه لحظه مكث بيش تر دويدم داخل جنگل. با پا هاي برهنه از روي شاخه هاي خشك و ريشه هاي درخت ها مي دويم سمت داخل جنگل. هر چي جلو تر مي رفتم درخت هاي كوچيك تر و جوون تر جاشونو به درخت هاي كهنسال تر و بزرگ تر مي دادن. جنگل همين طور انبوه تر و تاريك تر مي شد. همه چيز داشت تو سايه فرو مي رفت. از پشت سرم صداي پا مي شنيدم. بر نگشتم پشت سرمو نگاه كنم اما مي دونستم چند نفر از پشت سر دارن مي دون سمت من. انگار فقط چند وجب با هام فاصله داشتن. انگار هر لحظه ممكن بود يه دست از پشت سر يقه مو بگيره. من سرعتمو بيش تر كردم. تا جايي كه جون تو تنم بود سريع مي دويم. نگاه نمي كردم كجا دارم مي رم. برام مهم نبود كف پا هام زخم بشه يا شاخه هاي درخت ها تو صورتم فرو بره. تقريبن داشتم با چشم هاي بسته مي دويدم. احساس يه بچه مدرسه يي رو داشتم كه مي خواست از دست چند نفر ديگه كه دست به يكي كرده بودن كتكش بزنن فرار كنه. قلبم داشت از سينه مي پريد بيرون. احساس بيچارگي مي كردم. اشك تو چشم هام جمع شده بود. مي خواستم جيغ بكشم و كمك بخوام_ اما از كي؟! فقط وضعيتو بدتر مي كردم. يهو انگار پام به يه تيكه چوب گير كرد و من با صورت خوردم زمين. براي چند لحظه نمي تونستم از جام تكون بخورم. تمام بدنم درد مي كرد. احساس مي كردم استخون هام شكسته ن. همونه جا موندم. منتظر وايسادم تا پليس هاي لعنتي به من برسن و دستگيرم كنن. كارم تموم بود!
اما اتفاقي نيوفتاد. ديگه صدايي نمي اومد. انگار ديگه كسي دنبالم نمي كرد. خوشحال شدم. احساس كردم مي تونم نجات پيدا كنم. بلند شدم و دور و برمو نگاه كردم. تو انبوه ترين جاي جنگل بودم. دور تا دورم درخت بود. نور خيلي كمي از بين شاخه ها مي اومد داخل. همه چيز گرگ و ميش بود. بوي برگ هاي خيس خورده و نيم پوسيده رو حس مي كردم. هوا بوي قارچ مي داد. يه دور كامل دور خوم چرخيدم. با خودم فكر كردم حالا كجا بايد برم. كم كم يه صدا هايي شنيدم. يه صدا شبيه صداي هوهوي جغد. بعد صداي خش خش خزيدن چيزي زير برگ ها. كم كم داشت ترس برم مي داشت. نمي دونستم پشت سايه هاي درخت ها چي مي تونست باشه. انگار همه چيز بر عليه من بود. انگار همه چيز مي خواست به من آسيب بزنه. اما بعد صداي دويدن شنيدم و بعدش صداي پارس سگ هاي وحشي. قفسه ي سينه م تير مي كشيد. برام روشن شده بود چه اتفاقي داشت مي افتاد. اين صداي سگ هاي شكاري پليس بود. ديگه راهي به ذهنم نمي رسيد. از دست سگ ها نمي شد فرار كرد. اون ها از من خيلي سريع تر مي دويدن. اون ها بوي منو حس مي كردن، هيچ جايي نمي تونستم قايم بشم. با نا اميدي و در حالي كه اشك از چشم هام جاري بود چند قدم جلو رفتم. ديدم جلوم، چند متر جلوتر يه رودخونه بود. يه رودخونه ي بزرگ و پر آب. دويدم سمتش. مي دونستم اگه بپرم توش ديگه سگ ها بوي منو حس نمي كنن. وقتي رسيدم لبه ي رودخونه، رو به رومو نگاه كردم. سر جام ميخكوب شدم! پليس ها رو به روم صف كشيده بودن. سگ ها سمت من پارس مي كردن. پليس ها تفنگ هاشونو سمت من نشونه گرفته بودن. همه چيز از همين لحظه تموم شده بود! منو مي گرفتن. من اعدام مي شدم. شايد هم بدتر، شكنجه مي شدم. انگار مرگ فجيعي در انتظارم بود. يه عذاب ابدي كه هيچ راه فراري ازش نداشتم. با خودم فكر كردم چه كار بايد بكنم. نمي خواستم تسليم بشم. برا همين تصميممو گرفتم: تو يه لحظه خودمو پرت كردم تو رودخونه. آب به سردي يخ بود. تمام بدنم منقبض شد. آب توي ريه هام فرو مي رفت. حس خفگي به م دست داد. داشتم واقعن خفه مي شدم. داشتم مي مردم…!
يهو درد شديدي تو سرم احساس كردم. چشم هامو به زحمت باز كردم. نور شديدي تو چشمم مي رفت. چند بار پلك زدم. خودمو جمع و جور كردم. با خودم فكر كردم كجام؟ همون بوي آشنا رو حس مي كردم. فهميدم كجام! خوابم برده بود! تو مترو بودم. اما مترو خالي خالي بود. دلهره به م دست داد. از رو صندلي سر خورده بودم و با سر افتاده بودم رو زمين. دستمو به صورتم كشيدم. دستام يخ كرده بودن. سعي كردم سر پا وايسم. پا هام مي لرزيدن. دست و پام مور مور مي شد. به سختي چند قدم برداشتم. ديدم مأمور قطار سرشو از لاي در آورد داخل و با لحن خشني گفت «چيكار مي كني خانوم؟ ايستگاه آخره. بيا بيرون!».
اي واي! ايستگاه آخر؛ گلشهر! من لعنتي چرا بيدار نشدم! حالا چطور برگردم…
از در قطار بيرون اومدم. مأمور سكو با نگاه منو بدرقه كرد. رو سكو وايسادم. تقريبن هيچ كس اونجا نبود، به جز چند نفري كه داشتن از پله ها بالا مي رفتن. ظرف چند ثانيه همه دويده بودن سمت تاكسي ها و اتوبوس هاي بيرون ايستگاه. با سردرگمي رفتم روي نزديك ترين صندلي نشستم. سرم گيج مي رفت. در هاي قطار بسته شد و حركت كرد. مأمور سكو هم رفت يه گوشه ي سكو كه من نمي تونستم ببينم.
آيينه مو از تو كيفم در آوردم و صورتمو توش نگاه كردم؛ مثل گچ سفيد شده بود. لبام هم حتا به سفيدي مي زد. نگاه كردن تو آيينه حالمو بدتر كرد. سرمو انداختم پايين و پيشونيمو به كف دست هام تكيه دادم. به كفش هام نگاه مي كردم و نفس عميق مي كشيدم. سرگيجه م بدتر شده بود. احساس مي كردم تو يه گردونه گير كردم و همين طور دارم تند تند مي چرخم. حالت تهوع داشتم. معده ام مي سوخت. دهنم ترش شده بود. ديگه بيشتر از اين نمي تونستم تهوع رو تحمل كنم؛ خودمو پرت كردم سمت لبه ي سكو و هر چي تو معده م بود بالا آوردم. انتظار داشتم مأمور سكو بياد و با فحش پرتم كنه بيرون. اما كسي نيومد. فقط از اون ور سكو يه نفر داشت به من نگاه مي كرد. خوب نمي تونستم ببينم، چشم هام پر اشك شده بود. شايد با خودش فكر كرده بود من به كمك احتياج دارم، يا دارم كار عجيبي اين ور سكو انجام مي دم، برا همين شروع كرد قدم برداشتن سمت من. من زود خودمو جمع و جور كردم و سعي كردم به روي خودم نيارم. رفتم دوباره سر جام نشستم. دوباره سرمو به دست هام تكيه دادم. چشم هامو بستم و فقط نفس عميق كشيدم. گلوم مي سوخت و همه ي بدنم مي لرزيد. انگار بدنم زور مي زد كه منو سر پا نگه داره. يه كم همين طور نشستم. كم كم انگار خون داشت دوباره به مغزم بر مي گشت. نفس هام داشت عادي مي شد. داشت يادم مي اومد چه اتفاقي افتاده بود. پس من اعدام نمي شدم. همه اش خواب بود. من زنده بودم. كسي به م آسيب نمي زد. كسي دنبالم نبود. الآن تو ايستگاه گلشهر ام. از ايستگاه كرج جا مونده م.
چشم هامو آروم باز كردم. اولين چيزي كه ديدم كفش هام بود. كفش هاي ورني قهوه يي چروكيده و خاكي. با خودم فكر كردم چرا هيچ وقت به كفش هام توجهي نكرده م. چند ماهه اين ها رو مي پوشم اما چرا تا الان هيچ وقت فكر نكردم كه اين ها مال من ان، يا همراه من ان. انگار تا حالا اصلن نبودن. چه قدر عجيب بود؛ شايد هم احمقانه بود، اما از خودم پرسيدم، چرا تا حالا كفش هامو دوست نداشتم؟ چرا هيچ وقت به كفش هام نگفتم مرسي كه پيش من ايد؟مرسي كه بين 7 ميليار جفت پاي ديگه تو پاي من ايد؟ چي شد كه تقدير من و كفش هامو سر راه هم گذاشت؟! چقدر ما شبيه هم ايم! با خودم فكر كردم اگه كفش هام حرف مي زدن، به م چي مي گفتن؟ دلم براي تنهايي كفش هام مي سوخت. خودم هم باور نمي كردم، اما واقعن براي كفش هام بغضم گرفته بود. يه قطره اشك از چشمم چكيد و افتاد نزديك نوك كفش پاي راستم. دوست داشتم كفش هامو بغل كنم. دلم براشون تنگ شده بود. انگار كه دوستتو بعد از سال ها ديده باشي. لبخند زدم. به سادگي و كودكانگي فكري كه به ذهنم رسيد لبخند مي زدم.
سرمو بالا آوردم. يه نفس عميق ديگه كشيدم. از جايي داخل تونلي كه همين چند دقيقه پيش قطار از داخلش رد شده بود و رفته بود باد خنكي مي اومد و به صورت نمناك از اشك و عرق من مي خورد. تصور كردم نظافتچي ايستگاه كاردستي منو ببينه چه فحشي نسارم مي كنه… بلند شدم و سر پا وايسادم. احساس سبكي مي كردم. هر چي بود تموم شد. فقط خواب بود. آروم آروم رفتم سمت پله برقي. صداي تلق تولوق پله برقي رو دوست دارم. همين طور كه روي پله ها بالا و بالا تر مي رفتم با خودم فكر مي كردم…
يه ايستگاه ديگه و بعدش اگه به اتوبوس برسم، با اتوبوس مي رم خونه. يه خونه ي كوچيك و تنگ تو فرديس كه هميشه پر از فك و فاميل هاي فلك زده يي ان كه از شهرستان ميان و خونه ي ما پلاس مي شن. اما عيبي نداره؛ هنوز يه راهي هست كه همه چيز تغيير كنه.
راهمو به سمت ديگه ي سكو ادامه دادم، در حالي كه لبخند مي زدم و زمزمه مي كردم: فرديس، فرديس، ديس، فر، ديس، فرديس…
16/8/93
كرج
All of the pictures are by Alex Alien.
همه ی تصاویر از آثار الکس ایلین هستند.
داستان های کوتاه بیشتری در سیناریوم بخوانید.