About a Fish & a Cat (Asbi Square): A Short Story
بهمن 22, 1395Blessed Be Ignorance
بهمن 22, 1395همین جور که تو خیابون راه می رفتم یه برش طالبی رو که تو دستم بود گاز می زدم. جلوی چند تا مغازه، کنار یه سطل آشغال وایسادم. وقتی آخرین گاز های طالبی رو می خوردم یه ماشین کنارم وایساد که توش چند تا پسر جوون بود. پرسیدن «تو اینجا کار می کنی؟» اما من تو اون لحظه واقعن نفهمیدم با من هستن، برا همین بی توجه به اونا وایسادم آخرین گاز طالبیمو زدم، پوستشو انداختم تو سطل و شروع کردم به راه رفتن. اما از پشت سر می تونستم حرفای مبهم اونی که پشت رل بودو از تو ماشین بشنوم که خیلی عصبانی شده بود از این که به شون بی محلی کرده بودم. حتا فکر کنم به دوستاش گفت «بریم بزنیمش؟!» من با وجود این که از شرایط به وجود اومده متأسف بودم، چیزی نگفتم و سعی کردم خونسرد راهمو برم. تقصیر من که نبود؛ پیش میاد. تازه، مگه من موظف بودم به کسی جواب بدم؟! ماشین دوباره حرکت کرد و از کنارم رد شد. آدمای تو ماشین نگاه های چپ چپی به من کردن اما اتفاقی نیوفتاد. سر چهار راه ماشین وایساد و پسرای توی ماشین _که حالا آشکارا بچه های نوجوون دبیرستانی بودن_ پیاده شدن و هر کدومشون بدون اینکه حرکت خاصی بکنن سمت در های آپارتمان های در امتداد خیابون رفتن و وارد اونا شدن. به غیر از پسری که پشت رل بود؛ که هنوز با غیض منو نگاه می کرد. همین طور که ماشینش سر پیچ چهارراه خیلی خیلی آروم در حرکت بود، از تو پنجره منو نگاه می کرد و منتظر واکنش من بود. چون واکنشی حاکی از ترس یا شرمندگی ندید، وایساد و از ماشین پیاده شد. با دستش حرکتی سمت من انجام داد؛ شاید می خواست بگه «تو کار بدی انجام دادی؟ چرا پشیمون نیستی؟ چرا انقدر غد بازی در میاری؟ می خوای کتک بخوری؟ عذر خواهی کن!» من اما مستقیم نگاهش می کردم چون بدم نمی اومد بیاد جلو و بهش بگم بی خودی از دست من ناراحته. انگار منم تحدی می کردم. برا همین به حرکات تحدید آمیز اون اهمیتی ندادم و به راهم مستقیم سمت چهارراه ادامه دادم. وقتی اینو دید، اون هم سمت من حرکت کرد. کم کم دوستای دیگه اش از تو آپارتمان ها بیرون اومدن و اونا هم سمت من حرکت کردن. پسره که پشت رل بود، حالا که نزدیک تر شده بود، به طرز غریبی شبیه شایان عابدی، اون پسره ی پولدار عوضی تو دبیرستان بود! به من رسیدن. من به بلافاصله به پسره گفتم «اونجا گفتی تو اینجا کار می کنی؟» پسره پرخاشگرانه گفت «چی؟!» گفتم «اونجا من واقعن نشنیدم چی گفتی.» پسره منو هل داد، گفت «شنیدی! حتا وایسادی اونجا و اون سطلو هم زدی.» من جواب دادم «اون غذا نبود که همش بزنم؛ سطل آشغال بود.» از لبخند کج رو صورتش و لحن تمسخر آمیز صداش معلوم بود دنبال شر می گشت. گفت «می خوای کتک بخوری؟ می دونی گاگا یعنی چی؟» جواب دادم «آره می دونم یعنی چی؛ یعنی به گا رفتم. اما من دعوا ندارم با تو.» تو این لحظه احساس می کردم تو مخمصه افتادم. می دونستم با این آدما نمی شه بحث کرد؛ دنبال منطق نیستن. بعد از یه لحظه که نگاه کردم دیدم همونطور که اونجا وایساده بودم، اون پسره تبدیل شده بود به یه موجود شبیه یه نوزاد که به طور ترسناکی گنده و زشت بود با صورتی شبیه یه پیر مرد چروکیده ی نکبت که تو بازوام ولو شده بود و محکم دور کمرمو گرفته بود. من داشت حالم از اون موجود به هم می خورد، اما هر کاری می کردم نمی تونستم ازش جدا بشم. محکم کمرمو چسبیده بود و با لبخند نفرت انگیز تمسخرآمیزی به من نگاه می کرد. من هر جور با دستام سعی می کردم جداش کنم هیچ فایده یی نداشت. در حالی که ضربان قلبم داشت شدید تر می شد تصمیم گرفتم پلیسو صدا کنم بلکه نجاتم بده. با ترس دور و برو تو خیابون نگاه کردم. با چشمام دنبال پلیس می گشتم. یه ماشین پلیس دیدم. داد زدم «پلیس! پلیس!» اون موجود سعی کرد با دستاش که به سردی یخ بود جلوی دهن منو بگیره. داد زدم «کمک کنید! کمک کنید!» ماشین پلیس روبه روی من وایساد و از پنجره اش یه کله ی بزرگ زشت سبز رنگ با شاخ های قرمز در حالی که لبخند زشتی رو صورتش بود بیرون اومد. من از ترس بدنم منقبض شده بود. می دونستم همه ی پلیسا همینن. انگار همشون جادو شده بودن. اون موجود شروع کرد به خندین، با یه قهقهه ی نفرت انگیز که مو های تن آدمو سیخ می کرد. تصمیم گرفتم از مردم شهر کمک بگیرم. در های آپارتمان ها نیمه باز می شد. کسایی پشت در ها ما رو نگاه می کردن اما چیزی جز تاریکی مطلق پشت در ها نبود. به هر دری که گاه می کردم به سرعت بسته می شد و صدای چیک چفت شدن در ها می اومد. اون آدما نمی خواستن به من کمک کنن. اونا به دلیلی از من متنفر بودن. به نفس نفس افتاده بودم. وزن اون موجود تو دستام سنگین تر می شد. قهقه هاش شدید تر می شد. احساس تنهایی و نا امیدی شدیدی می کردم. دور و برو نگاه می کردم. تو شهر هیچ موجود متحرکی نبود، حتا انگار باد هم نمی وزید. نفس هام به شماره افتاده بود. احساس می کردم چیزی داره احاطه ام می کنه که هر لحظه ممکنه زیر فشارش با یه درد وحشتناک و دائمی له ام کنه و من هیچ راه فراری ازش ندارم. انگار که قراره تا ابد تو عذاب ابدی بمونم. اون موجودو نگاه کردم. ازش متنفر بودم. اون داشت نابودم می کرد. داشت همه چیزمو ازم می گرفت. مشتمو بالا آوردم و محکم به صورتش ضربه زدم. اما انگار نه انگار؛ محکم به من چسبیده بود. با ناخونام صورتشو چنگ می نداختم. می خواستم سر کثافتشو بین دستام له کنم. اما فایده نداشت. اون با خنده چیزی به من می گفت که من نمی شنیدم. کم کم احساس می کردم به آخر خط رسیدم. اون داشت منو تسخیر می کرد. به مرحله یی رسیده بودم که فقط یه انتخاب داشتم. هیچ راه حلی نمونده بود. دستامو آوردم بالا، تا جایی که تونستم محکم گردنمو پیچوندم. تق! گردنم شکست. کله ام افتاد رو زمین و قل خورد. من مُردم اما از فشار اون بختک خلاص شدم.