به تدریج ظاهر می شود:
سید محمد آقا علی، با جعبه یی شیرینی از پلکان بالا می آید. ظاهرش مثل یک دانشجوی معمولی است _و شاید بیش از حد دانشجویی_ با شلوار کتان و پیراهن آستین بلند چهار خانه. روی شانه اش یک کیف لپ تاپ معمولی نیز هست.
او از پله ها بالا می آید و وارد پاگرد طبقه ی دوم می شود.
او وارد اولین راهرو در سمت چپ می شود که بر روی تابلویی که بر دیوار کنار آن نصب شده نوشته «گروه آموزشی هنر های نمایشی».
محمد در امتداد راهرو جلو می رود و روبه روی دری توقف می کند. روی در برگه یی نصب شده که رویش نوشته «مدیر گروه هنر های نمایشی». نگاهی سریع به دوربین مدار بسته ی کنج دیوار در انتهای راهرو می اندازد. دستش را بلند می کند تا در بزند. در همین لحظه احمد آقای آبدارچی در را از داخل باز می کند و می خواهد با سینی خالی چای از در خارج شود. بلافاصله متوجه محمد می شود، نگاه عجیبی به او می اندازد، در را برای او باز می گذارد و از کنارش رد می شود و می رود.
محمد ضربه ی آرامی به در نیمه باز می زند و وارد می شود.
میز یعقوبی در انتهای اتاق، رو به روی در قرار دارد. پشت میز پنجره یی بزرگ وجود. پرده ها کنار کشیده شده اند و می توان کمی از خط ساحلی و دریا را از داخل پنجره دید.
یعقوبی، مردی حدودن 50 ساله، پشت میز نشسته. روی میزش استکانی چای قرار دارد.
محمد (با خونسردی): سلام استاد. صبتون به خیر.
یعقوبی: سلام. جانم؟
محمد به سمت میز او گام بر می دارد. در جعبه ی شیرینی را بر می دارد، و به یعقوبی تعارف می کند.
محمد: بفرمایید استاد، دهنتونو شیرین کنید.
یعقوبی: شیرینی؟ خیره؟ شما آقای…؟
محمد: آقا علی هستم. سید محمد آقا علی.
یعقوبی: جناب سید محمد آقا علی… دانشجوی خودمون بودی نه؟
محمد: بله استاد. ترم اول «نگارش 1» با شما داشتیم. استاد میل بفرمایید.
یعقوبی: بسیار عالی. خیلی ممنونم.
یکی از شیرینی ها را بر می دارد و سپس به محمد خیره می شود.
_حالا بخاطر چی هست؟ نکنه به سلامتی ازدواج کردی؟
محمد: نخیر استاد، شیرینی فارق التحصیلیه.
یعقوبی: به سلامتی. چه خوب. امروز صبونه هم نخورده بودیم؛ چاییشو احمد آقا رسوند، شیرینی شم جناب عالی. هومم. شیرینی مورد علاقه ی منم هست. از کجا می دونستی من شیرینی خامه یی دوست دارم؟
یعقوبی شیرینی یی را که برداشته سمت دهانش می برد و گاز گنده یی می زند.
محمد: خونگیه استاد. از بیرون نگرفتم.
یعقوبی: چه جالب. حتمن دست پخت مادرتونه؟
محمد: نه استاد خودم درست کردم. ولی طرز تهیه شو از مادرم گرفته ام.
یعقوبی: چه جالب. ولی تا حالا شکلاتیشو ندیده بودم. اینا مگه نباید فقط خامه توشون باشه؟
محمد: 2 نوعن استاد، اینو با دارچین و وانیل و شکلات درست کردم. مزه ش خوبه؟
یعقوبی: بسیار عالی…
محمد جعبه ی شیرینی را در جایی در جلوی میز او می گذارد. یعقوبی جرعه یی از چایش همراه شیرینی می نوشد. و یک شیرینی دیگر هم بر می دارد.
_نمی دونم من گشنمه یا این دست پخت شما جادوییه.
محمد: لطف دارید.
محمد در کیفش جست و جو می کند و یک فایل از داخل آن در می آورد، و از داخل آن یک برگه ی آ 4.
_استاد اگر لطف بفرمایین این آخرین امضا رو به ما بدید که دیگه دانشگاه از شر ما خلاص بشه.
یعقوبی: اختیار دارید، شما از شر ما خلاص شدید…! بفرمایید بشینید.
محمد روی صندلی روبه روی میز او می نشیند و برگه را به یعقوبی می دهد. او برگه را روی میز جلویش می گذارد و همینطور که انگشت های شکلاتی اش را پاک می کند نگاهی سرسری به برگه می اندازد.
_ ورودی 87؟ پارسال باید تموم می شد که؟
محمد: 10 ترمه شدم.
یعقوبی (در حالی که تنها خانه ی خالی مانده در برگه را امضا می کند): ای بابا…
برگه ی امضا شده را به محمد می دهد.
_موفق باشی.
محمد: لطف کردید.
محمد کاغذ را به آرامی در جایش در کیفش می گذارد. لحظه یی با خودش فکر می کند.
_ استاد یادتونه ترم 1 با هم کلاس داشتیم؟
یعقوبی: بله، اما متأسفانه ما سعادت نداشتیم دیگه در خدمت شما باشیم. (خیره به او در حالی که از چایش می نوشد ادامه می دهد) ولی ظاهر شما انگار هر ترم تغییر می کنه. منو یاد اون قضیه ی حضرت مولانا می ندازه که یه نقاش می خواست تصویرشو بکشه، چند بار سعی می کنه بعد پشیمون میشه به حضرت مولانا می گه من نمی تونم تصویر شما رو بکشم چون هر بار که به شما نگاه می کنم به یه شکل دیگه در می آید.
محمد لبخندی زورکی می زند.
_ البته شوخی می کنم. شما که شباهتی به حضرت مولانا نداری.
محمد پس از لحظه یی مکث لپ تاپش را از داخل کیفش در می آورد و روی پاهایش می گذارد.
محمد: استاد ببخشید یه فیلم کوتاه می خواستم نشونتون بدم. وقت دارید؟
یعقوبی (نگاهی به ساعتش می اندازد) آخه من سرم شلوغه امروز. چی هست؟
محمد: استاد خیلی کوتاهه وقتتونو نمی گیره. یه تیکه از فیلم جشن فارق التحصیلیه. سخنرانی شما هم توش هست.
یعقوبی: سخنرانی بنده؟ بسیار خب. فقط سریعتر لطفن.
محمد خیلی سریع لپ تاپ را روشن می کند و فیلمی را اجرا می کند. فیلمی که به نظر می رسد با گوشی موبایل گرفته شده باشد. لپ تاپ را روی میز یعقوبی می گذارد.
یعقوبی ادامه می دهد: ببینیم چی هست که شما انقدر اصرار داری ما ببینیم…
فیلم داخل آشپزخانه ی خانه ی دانشجویی محمد را نشان می دهد. محمد که لباس راحتی تنش است مشغول هم زدن چیزی در داخل یک کاسه ی بزرگ است. کنار او روی پیشخوان جعبه یی شیرینی خامه یی درست مثل همانی که برای یعقوبی آورده قرار دارد. فرد دیگری که او هم لباس راحتی تنش است کنار او ایستاده، یکی یکی شیرینی ها را از توی جعبه بر می دارد، با سرنگی بزرگ خامه های داخل آن را در کاسه ی محمد خالی می کند و نان آن را در ظرفی دیگر قرار می دهد.
صدای فیلم بردار خیلی بلند شنیده می شود «خب بگید مشغول چه کاری هستید؟» محمد صدای فیلم را خیلی کم می کند و لپ تاپ را به سمت یعقوبی می چرخاند.
یعقوبی چند ثانیه به تصویر خیره می شود و با تعجب می پرسد: این چیه؟
محمد: تدارکات جشن فارق التحصیلیه. البته ببخشید لباس راحتی تنمونه چون اینجا مال قسمتیه که هنوز مراسم شروع نشده.
یعقوبی کنجکاوانه نگاه می کند. محمد واکنش های او را بررسی می کند.
فیلم بردار دوربین را نزدیک کاسه یی می برد که مخلوط خامه و پودر دارچین و وانیل در آن قرار دارد. محمد داخل فیلم به دوستش می گوید: «دیگه کافیه بقیه شو بریز دور.» سپس محمد کاسه را بر می دارد و به فیلمبردار می گوید دنبال او بیاید.
در این لحظه محمد واقعی فیلم را نگه می دارد (پاوز می کند).
محمد (به یعقوبی): استاد یادتون هست ترم اول موقعی که نمره ها اعلام شد، بهتون زنگ زدم راجع به نمره ام باهاتون حرف بزنم؟
یعقوبی: چطور؟
محمد: اول گفتم استاد ببخشید بدموقع زنگ زدم؛ شما هم هنوز حرفم تموم نشده بود گفتید بله اتفاقن خیلی بد موقع زنگ زدید! گفتید شماره ی منو کی به شما داده؟
یعقوبی: خب، آقای آقا علی اصولن قرار نیست دانشجو ها شماره ی ما رو داشته باشن.
محمد: می خواستم راجع به نمره ام حرف بزنم باهاتون. بهم 9.5 داده بودید. فرصت دیگه یی هم نبود.
یعقوبی: بنده هیچ وقت نه نمره از کسی کم می کنم نه زیاد. شما که باید اینو بدونید.
محمد: البته استاد، بچه های سال بالایی می گفتن شما با ترم پایینی ها کلن یه ذره مشکل دارید. با هرکی حرف زدم گفت بهتره خودم پاشم بیام اینجا باهاتون حرف بزنم. برا همین همون شب سوار ماشین شدم. 12 ساعت طول کشید که برسم اینجا. از نگرانی نتونستم پلک رو هم بذارم. خسته و کوفته اومدم همین جا تو دفترتون. بهم گفتید «از نظر بنده نمره ی شما همینه. شما نه فعالیت کلاسیت خوب بوده. نه انضباط دانشجویی داری.»
یعقوبی: آقای… آقا علی، چه انتظار دیگه یی داشتید؟ بنده همین الان هم می گم شما سر کلاس انضباط دانشجویی نداشتی. بنده خارج از کشور هم که بودم ندیدم دانشجو در کلاس با هدفون موسیقی گوش بده یا خوراکی بخوره.
محمد (سعی می کند همچنان خونسرد باشد): استاد من که گفته بودم سوء تفاهم بوده.
یعقوبی: ولی به هر حال حالا که خیلی تغییر کردید؟
محمد: بله. اما یه سال از زندگی جا موندم. 10 ترمه شدم.
یعقوبی: نه… فکر این چیزا رو نکن پسرم. الان در عوض از دانشجو های ممتاز مایی.
محمد: بله… درست می گید… بقیه ی فیلمو نگاه نمی کنید؟
یعقوبی: چرا، فقط اگر یه ذره سریع تر.
محمد فیلم را دوباره اجرا می کند.
در فیلم محمد سمت دست شویی خانه می رود. وارد دستشویی می شود و در را باز می گذارد. فیلم بردار بیرون دستشویی می ایستد و در حالی به زور می تواند جلوی خنده اش را بگیرد می گوید «خدا وکیلی خیلی ذهن کثیفی داری!» محمد کاسه ی بزرگ را در لگن توالت می گذارد، سپس شلوارش را پایین می کشد و روی کاسه چنباتمه می زند. صدای قهقه ی فیلم بردار بلند می شود.
محمد واقعی مجبور می شود صدای لپ تاپ را باز هم کمتر کند.
یعقوبی (حیرت زده): آقای محترم این چیه؟! مگه دیوانه شدی؟
محمد (باز هم با خونسردی): استاد ببخشید انگار یه کم شکلات به دندونتون چسبیده.
یعقوبی ساکت می شود. با ترس به صفحه ی لپ تاپ خیره می شود.
در فیلم محمد از روی کاسه بلند می شود شلوارش را بالا می کشد و محتوایات کاسه را نشان دوربین می دهد و به دوستش می گوید که او هم در این کار سهیم شود. دوستش در حالی که بینی اش را گرفته می گوید «برو بابا. خدا رو شکر روز آخره وگرنه من دیگه یه روزم با توی کثیف تو یه خونه نمی موندم!» و محمد در حالی که از خنده به خود می پیچد جواب می دهد «خیله خب بقیه شو خودم درست می کنم شما بیاید فیلم بگیرید.»
یعقوبی (با قیافه یی غیر عادی، خیره به جعبه ی شیرینی روی میزش): تو اینا چی بود؟
محمد: بقیه ی فیلمو نمی خاید ببینید؟
یعقوبی: می گم تو اینا چی بود؟!
محمد (با آرمش و کمی لبخند): عن استاد. عن من.
یعقوبی خیره به او نگاه می کند. معلوم است ذهنش به شدت دارد کار می کند. چند ثانیه بعد قیافه اش در هم می رود و به نظر می رسد که انگار می خواهد بالا بیاورد. محمد سریع لپ تاپش را از جلوی او بر می دارد. در یک آن یعقوبی جعبه ی شیرینی ها از روی میزش پرت می کند و به سرعت به سمت در می دود. پایش روی تعدادی از شیرینی ها ی روی زمین می رود که باعث می شود بترکند و شکلاتشان روی زمین پخش بشود. او دوان دوان از در خارج می شود. از بیرون در صدای دویدن و عق زدن های صدا دار و سرفه های او می آید.
محمد در حالی که لبخند رضایت بخشی روی لب هایش است لپ تاپش را خاموش می کند و در کیفش می گذارد، سپس در حالی که مراقب است پایش را روی عن ها نگذارد از در اتاق خارج می شود.
صدای عق زدن های شدید یعقوبی بیشتر شنیده می شود. و صدای افراد دیگری که احتمالن به کمک او رفته اند. محمد لحظه یی جلوی در دفتر یعقوبی توقف می کند. سمت دوربین مدار بسته ی کنج دیوار بر می گردد. لبخند رضایت آمیزی می زند و برای دوربین دست تکان می دهد. سپس بر می گردد و با خونسردی از آن جا دور می شود. ما رفتن او را از نمای دوربین مدار بسته می بینیم.
سپس موسیقی راک نصبتن شادی پخش می شود و تصویر به رنگ قهوه یی تیره فید می شود و نوشته های سفید وانیلی رنگی روی آن نمایان می شود: «حوادث و شخصیت هایی که در این فیلم به تصویر کشیده شده اند کاملن تخیلی می باشند. هر گونه شباهت اسمی یا ظاهری به اشخاص واقعی، چه در قید حیات باشند یا نباشند، و یا هرگونه شباهت به مکان ها و حوادث واقعی، کاملن تصادفی می باشد.» و کمی پایین تر این نوشته ظاهر می شود: «خصوصن شما استاد.»
موسیقی تا پایان فهرست عناوین ادامه دارد.
پایان
12/4/1392
6 دیدگاه
واقعا همونطور که خودت خودت رو توصیف کردی آدم کثیفی هستی و فوق العاده بیشعور و عقده ای. اگه یه خرده شعور داشتی در مورد معلمت اینطور صحبت نمیکردی. تو خودت آدم نبودی انتظار داشتی دیگران با بی شخصیتی و تنبلی شما کنار بیان؟ ناخن گرفته ی دکتر یعقوبی هم نمیشی چندش. حالم از ترشحات کثیف ذهنت بهم خورد
😄 درسته، اما حداقل شجاعم. شما هم شجاعت داشته باش و خودت رو معرفی کن، حداقل بدونیم کی هستی؟
!نگو که ثبت احوال ایران رو انگشت کوچیکه شما میچرخه
یه جوری میگی شجاعی که انگار به جنگ دیو رفتی و باسرش برگشتی. کار شما خیلی زشته. نمیدونم با این واحدی که عقب افتادی چه اتفاقاتی تو زندگیت افتاده اما شک نکن بدتر از بلایی نیست که یکی از استاتید دوره ی کارشناسی سر من آورد و با اشتباه احمقانش باعث شد کل مسیرزندگیم عوض بشه و به لحاظ روحی داغون شم. اونجا من فقط اشتباه انتخاب رشته کرده بودم و اون مجبورم کرد که وسط ترم واحدم رو حذف کنم و بعدش مجبور بشم اون 4 ترم واحد تابستونی لعنتی رو بگیرم که کل زندگیم ریخت بهم. حتی با یادآوری اسمش هم حال بد میشه. اگه جای من بودی چکارمیکردی؟ نمیدونم فقط مشکلت این بوده که یکسال عقب افتادی یا نه ولی من کل زندگیم رو دیگه بعد اون ماجرا
عقب افتادم
تو دوره ی ارشد هم شاگرد دکتر یعقوبی بودم وجز انسانیت و بزرگواری از ایشون رفتاری ندیدم. یکی از بهترین آدمهایی که تو کل زندگیم دیدم. اگر راهنمایی ها و دلسوزیهای ایشون نبود خود من ک معلوم نبود باز با چه دیدی به رشته و .
زندگیم قرار بود ادامه بدم. مطمئن باش تقصیرخودت بوده و راهی هم برای جبران نذاشتی
دوست گرامی من نمی دونم شما کی هستی. اما متنی که خوندی زندگی نامه ی خود نوشت نبود؛ بلکه فیکشن بود. من در واقعیت واحدی رو نیوفتادم.
حالا اگه دوست داشتی بگو کی هستی که آشنا بشیم.
فیکشن با آدرس آدمهای واقعی؟؟؟ اوه چ جالب! پس خصومت دیگه ای با ایشون داری.
اوکی
راستی شما همه ی دانشجوهای دانشگاه مازندران رو میشناسید؟
عزیر اگه دوست داری خودت رو معرفی کن، اگر هم نه که هیچی. من فکر کردم یه نفر هستی که می شناسم.
در هر صورت ممنون که به سایت من سر زدی، نوشته مو خوندی، و نظرتو گفتی.